چقدر بدم میاد از این آدمای ورژن قدیمی،چقدر بدم میاد از آدمای که چند ساله باهاشون رابطه دارم و از همه چی خبر دارن،چقدر بدم میاد از این حرف و حدیث های الکی و بی خود،چقدر بدم میاد از قیافه خوب آدم هایی که هزار جور کثافت پشتشه
چقدر بده نسبت به بقیه بدبین بودن ،چقدر بده با همه خیلی صمیمی شی،چقدر بده رو یکی حساب باز کنی ،چقدر بده گاهی اوقات یه حس عجیب بهت دست بده که یعنی انقد تنهام؟!
این حرفا مخاطب خاصی نداشت فقط یکم قاطی ام
رفته بودم مولودی،مریم هم اومده بود تا منو دید تعجب کرد و گفت :چه عجب زینب خانوم؟بعد از سلام و احوالپرسی جویای حال مینا جان شدم و گفتم :مینا نیومده؟ گفت :نه بیچاره نمی دونست می خوای بیای و مجلس رو منور کنی.فقط لبخند زدم
مریم:کی اومدی؟
زینب: من 2 هفته ای میشه اینجاام.
مریم:إ؟ چرا پس نگفتی؟
زینب:.........(یادم رفت بلندگو دستم بگیرم)
تمام اشعار و از بر بودم،فقط رفته بودم که گنجینه م کامل تر بشه ای بد نبود اما می تونست بهترم باشه آخه
متاسفانه تمام تجهیزات و کتب اشعار خانم جلسه ای ما رو دزد زده بود و خانم جلسه ای مجلس ما سخت ناراحت بود بنده خدا دزده نمی دونست به کاهدون زده و تو اون کیف چیزه به درد بخوری نیست!
خلاصه خانم جلسه ای مجلس ما اظهار شرمندگی کرد ولی صاحب خونه سریع یک کتاب شعر مخصوص میلاد ائمه بهش داد اونم شروع کرد بنده خدا کلی ذوق کرد!
نظرات شما عزیزان:
|